مبارزان عاشق
موضوعات
صفحه ها
فيدها
زنان بزرگ تاریخ اسلام

معرفی زنان صدراسلام

ام ایمن :


کسی که پیامبر وی را بشارت به بهشت می دهد و به آنها مرحبا می گوید و سلام می کند


و احترام می گذارد و درخانه اش نماز می گذارد ام ایمن است. که به مولاه رسول الله


معروف است او کسی است که در خانه پیامبر و حضرت خدیجه پرورش یافته و پیامبر


بی اندازه احترام و صمیمیت نسبت به ایشان داشتند.

 

ام ایمن در احد و حنین و خیبر یعنی سه جنگ معروف شرکت کرد. در احد و حنین مداوای


مجروحین و آب رسانی را بعهده داشت و خوب انجام تکلیف کرد. در مسأله فدک خلیفه


اول از حضرت زهرا شاهدی خواست که از جمله شهود حضرت، ام ایمن بود.

 

«ام ایمن مادر اسامه است جوان 17 ساله ای که پیامبر او را به شگری از مهاجرین»


و انصار امیر کردند.

 

حضه :


بانوی دیگر حضه است که پدرش مجش و مادرش امیمه دختر عبدالمطلب بود. شوهرش


مصعب بن عمیر بود. پس از جنگ احد که عده زیادی شهید شده و عده ای نیز مجروح


شدند به دیدار پیامبر آمد. پیامبر رو به او کرده گفتند: حضه برادرت عبدالله شهید شد او


گفت: انا لله و انا الیه راجعون. پیامبر فرمودند :دائی ات حمزه هم شهید شدجمله را تکرار


کرد. پیامبر فرمودند: شوهرت مصعب نیز شهید شد. حضه گفت: وای از جنگ.

 

ام عامر :

 

بانوی دیگر از قهرمانان اسلام ام عامر است . او از بیعت کنندگان با پیامبر بود و در جنگ


خیبر شرکت داشت.

 

ام سلیم :

 

این بانو در جنگ احد و حنین شرکت داشت. همین بانوی بزرگوار بود که خنجری به کمر


می بست و برای دفاع از اسلام مسلح می شد و به پیامبر می گفت: این خنجر برای آن


است که شکم مشرکین را با آن بدرم و گردنشان را بزنم. از جمله خدمات این بانو مسلمان


کردن شوهرش طلحه می باشد.

 

سمیرا بنت قیس :

 

او از زنان شرکت کننده در احد و بیعت کنندگان است.

 

کبشه :

 

آخرین بانو از این سلسله یعنی بانوان بیعت کننده و مبارز در احد است. که پیامبر را


اطاعت و در جنگ ها شرکت می کرد.

 

همسران پیامبر

 

خدیجه :

 

میدانیم اولین زن مسلمان حضرت خدیجه و اولین مرد مسلمان حضرت علی است. خدیجه


در مکه که مظهر بت و ظلم و فتنه و فقر بود، با تمام توان با پیامبر گرامی همکاری نمود و


تمام اموال خود را صرف کرد به طوریکه آخر عمر از نظر مادی هیچ چیز نداشت. کسی


نمی تواند که منکر شود چه اندازه حضرت خدیجه به پیامبر کمک نموده و در گسترش


اسلام و در رسالت او کمک کرده است.

 

حضرت خدیجه سه سال مانده به هجرت پیامبر در سن 65 سالگی از دنیا رفت و بعد از


او ابوطالب. به همین خاطرآن سال را سال اندوه نامیدند. پیامبر اکرم در حیات خدیجه


همسری اختیار نکرد، با اینکه چنین کاری خلاف عرف و عادت هم نبود.

 

ام سلمه

 

یکی از همسران حضرت محمد است کهدر قبرستان بقیع مدفون شدند. وی مورد احترام


جامعه اسلامی است. و 378 حدیثاز پیامبر نقل کرده است بعضی از زنان محدثه


هستند. ام سلمه صاحب اسرار رسول خدا بود. و وقتی جبرئیل خبر شهادت امام حسین


(ع) را بیان کرد پیامبر مسئله را به ام سلمه گفته بود. او کسی است که آیه تطهیر در خانه


ایشان به پیغمبر نازل شد.

 

«یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهر کم تطهیرا: یعنی خداوند می خواهد شما


اهل بیت را پاکیزه گرداند و آلودگی را از شما ببرد.»

 

ام حبیبه :

 

این بانوی بزرگوار، پدرش ابوسفیان از مشرکین و منافقین و معاندین و از کسانی بود که


همه تلاش و نیروی خود را برای خفه کردن صدای اسلام بکار گرفته بود. زندگی این بانو


را باید بیان کرد تا معلوم شود که اعتقاد به مکتب است که بین دختر و پدر تا این حد


اختلاف ایجاد می کند. اعتقاد ام حبیبه را به مقام ام المؤمنین می رساند و نفاق ابوسفیان


می سازد.

 

سوابق ام حبیبه :

 

عده ای از مسلمانان به دستور پیامبر به حبشه که پادشاهی مسیحی به نام نجاشی داشت و


معاندت با اسلام نداشت، مهاجرت کردند. تا تبلیغ کنند و صدای اسلام را به آنجا نیز


برسانند. این بانو و شوهرش نیز جزو مهاجرین به حبشه بودند. شوهرش مرتد شد و به


نصرانیت رو آورد. ام حبیبه بعد از این حادثه به شرف همسری پیامبر اکرم مفتخر شد.

 

صفیه بنت عبدالمطلب :

 

پدرش عبدالمطلب جد پیامبر گرامیو مادرش هاجر بنت رجب بود. او یکی ازبیعت کنندگان


با پیامبر و از شرکت کنندگان در غزوه احد و خندق است.

 

حال نوبت به فردی می رسدکه زبان ازگفتن کارهای ایشان عاجزاست بانویی که با


فرزندان خودبیشترین نقش  رادرهدایت جامعه اسلامی داشته است


<<بانوفاطمه ی زهرا(س)>>

 

نقش دختر گرانقدر پیامبر در 3 زمینه خلاصه می شود :

 

1-   افشاگری

 

2-   اعتصاب و به زیر سؤال بردن سیاست حاکم

 

3-   هدایت جامعه اسلامی برای خروج از بن بست.

 

ایشان در نخستین سخنرانی افشاگرانه خود که در مسجد ایراد فرمودند، اوضاع سیاسی


آینده جامعه را هشداردادند. حضرت فرمودند: چکش هایی بر پیکر جامعه می خورد که


باعث انحراف در جامعه می شود. هرکس صدای این چکش را نشنود کر است. کر باد


گوش و لال باد زبانی که شکاف و انحراف را در جامعه می بیند ولی سکوت می کند.


هشیار باشید که دوباره خط جاهلیت را دنبال نکنید اما با نام اسلام.

 

اینجاست که اگر همه سکوت کنند او نباید سکوت کند چون دختر پیامبر است و به طور


کلی تمام مراحلی را که یک انسان مبارز مؤمن باید طی کند گذرانده و به مرحله ای رسیده


که باید افشاء کند.

 

پس ازرهنمود و حرکت دخت گرامی پیامبر بود که جامعه اسلامی به تکاپو افتاد و تلاش ها


برای حفظ و تداوم سنتنبوی درگرفت و مردان و زنان متعهد بپا خاستند و گام در میدان


نهادندکه ثمره آن سخنان پس از25 سال درعصرامیرالمومنین ببارآمد.


برچسب ها :
گفت غیرت چیه؟؟؟؟؟


گفت: که چیه؟ هی جانباز جانباز شهید شهید


میخواستن نرن! کسی مجبورشون نکرده بود که!


گفتم:چرا اتفاقا! مجبورشون میکرد!


گفت:کی؟!!


گفتم:همون که تو نداریش!


گفت:من ندارم؟! چی رو؟!


گفتم: غیرت!!!


برچسب ها :
مدال افتخار

بسم الله الرحمان الرحیم

اولش که قبول نمی کرد!بااصرارهای من بالاخره راضی شدازدواج کند

معیارهایی برای انتخاب همسرداشت.دلش می خواست همسرش باایمان

باشد.می گفت:مادرجان زنی می خواهم باخداباشد.دوست دارم درخیابان

طوری باشدکه به حجابش افتخارکنم.
                            
     شهیداحمدموسوی نژاد  

برچسب ها :
معنی دلتنگی

 ماچه می دانیم معنی دلتنگی را؟؟؟

مادرجان انتظارت راادادمه بده درست است مانمی دانیم معنی دلتنگی راولی توهمچنان

زینب وار
راهت راادامه بده بانوی سرزمینم  




یک شاخه گل رزهدیه به صبوری مادرشهید




برچسب ها :
شهیده فوزیه شیردل

دختری از دیار کرمانشاه که به راستی چون اسمش شیر زنی رستگار شده است.

پرستارها هم فرشته اند ! فرشته مطلب من در دومین برج از فصل زیبای بهار، پابه

عرصه خاکی گذاشت و چشم مهربانش را به روی دنیا باز کرد. باز کردنی که تمام لطایف

و خصایل آسمانی ها را با خود به همراه داشت. نامش را " فوزیه " گذاشتند؛ سومین

دختر خانواده که هر چه بزرگ تر می شد، در دل ها جای بیشتری باز می کرد. از همان

دوران کودکی برای دیگران مخصوصا کوچک تر ها و ضعفا دل می سوزاند و احترامشان

را نگه می داشت. شجاع بود و در قلب کوچکش، دنیایی ازمعرفت و ایثار بنا کرده بود.

شاید همین ویژگی ها او را به شغل پزشکی و لباس سپید آن علاقمند کرده بود. فوزیه،

 سال های دبستان و راهنمایی را با وفقیت پشت سر گذاشت تا اینکه سال اول دبیرستان

مجبور به ترک تحصیل شد و آرزویش را که همان کمک به درمان بیماران و رنج دیدگان

بود در لباس بهیاری اعضای هلال احمر جامه عمل پوشاند. چند وقتی بعد او به عنوان

بهیار در بیمارستان کرمانشاه مشغول به کار شد و بعد از گذراندن دوره کارآموزی به

پاوه رفت . او حالا به راستی فرشته ای سپید پوش شده بود که بیماران را بسیار دوست

 داشت، کودکان را نوازش می کرد و پای درد و دل بیماران می نشست، از باغچه

برایشان گل می چید و گاهی هم هزینه درمانشان را حساب می کرد . او دل خدمه

بیمارستان را چنان بدست آورده بود که همگی دوستش داشتند، چرا که هرگز به کسی

دستور نمی داد. او معتقد بود «کاری را که خودم می‌توانم انجام بدهم، از کسی نمی‌خواهم!

مستخدم هم بنده خدا است. چرا باید او کار من را انجام بدهد!» مهربانی و خون گرمی ذاتی

اش او را در شاد کردن دل دیگران موفقکرده بود ! با شادی دیگران شاد بود؛ شاید برای

همین همیشه لبخندی بر لب داشت ! دل کسی را نمی شکست . بعد از ازدواج دو خواهر

بزرگترش او مسئولیت بیشتری در خانه پیدا کرده بود ، همدم و کمک حال مادر و پدر

 پیرش شده بود. درآمدش را نصف کرده بود بخشی را در خانه و بخشی را برای

مستمندان خرج می کرد. برای اقامه نماز اول وقت همیشه داد سخن داشت و روزه های

مستحبی اش ترکنمی شد. شجاعتی نستوه در قلبی زنانه در سال های آخر عمر رژیم

پهلوی علاقمندی اش را به راه امام و انقلاب با شجاعت تمام اعلام می کرد . تصویری از

امام را به اتاقش زده بود و در جواب نگرانی های دوستانش که می گفتند: «فوزیه! اگر

ضد انقلاب‌ها بو ببرند که این عکس را توی اتاقت زده‌ای، حساب همه‌مان را می‌رسند.»

می‌خندیدند: «ضد انقلاب هیچ غلطی نمی‌تواند بکند.» بهقول یکی از همکارانش "ایران

خانمحمدی "رفتارش مردانه ! در قلبش روحی زنانه حاکم بود. در بیمارستان به صدای بلند

 اعلام می‌کرد که من پیرو خط امام هستم. آن زمان، همه از ناجوانمردی و جمله‌های

وحشیانه‌دموکرات‌ها و ضد انقلاب‌ها می‌ترسیدند؛ ولی فوزیه دل شیر داشت. از دیدن فقر

 و مشکلات دیگرانرنج می‌برد و تا جایی که از دستش برمی‌آمد، برای دیگران کار می‌کرد

و به فکر آن‌ها بود.»» آری ! او روحی زیبا داشت که همه چیز را به قشنگی سادگی می

دید به دور از تصنع و تکلف که دوستی ها را از رنگ بیرنگ صدافت دور می کند.او در

حرف زدنش، پذیرایی از مهمانانش، لباس پوشیدنش در عین شیک رفتار کردنمعتقد بود:

« سادگی بهتر از هرچیز است. تصنع و تکلف، دوستی را از بین می‌برد» "فوزیه" سه

سال در پاوه، بهیار بود. در سال 1357 با پیروزی انقلاب اسلامی، به خاطر حمایت از

 انقلاب، بارها با رئیس بیمارستان درگیر شد. .....برای چنین دختر شجاعی، آغاز گام

برداشتن در راهی بود که عاشقانه رهبریاش را، اهدافش را دوست داشت؛ جذبه ای

داشت که باعث شده بود از گلوله های سربی دشمنانش، از کین نامردان منافق اش

نهراسد. بیمارستان قدس راهی بسوی آسمان سال 58، پاوه در چنگال منافقین و حزب

خلق گرفتار بود . دکتر چمران مرد آن سال روزها در مرداد ماه دستور خالی کردن

بیمارستان قدس پاوه را دادهبود اما فوزیه و دوستانش تا تخلیه کامل بیمارستان دست نگه

داشته بودند. خطرات آن روز بخوبی در یاد همکاران و دوستان فوزیه نقش بسته و

ماندگار شده است : «دکتر چمران گفته بود که زنان از بیمارستان بروند و فقط مردان

پزشک وبهیار و پرستار بمانند. نمی‌خواست زنان اسیر شوند و مشکلی برایشان پیش

بیاید. پرستار وارد اتاق شد و داد زد: بدوئید، مجروحا را ببرید بیرون و ناگهان تعجب کرد

و گفت " وا فوزیه تو هنوز اینجایی بیمارستان توی محاصره است ، این همه کشته و

مجروح دادیم عجله کن . عذرا با کنایه گفت: فوزیه خانمحالا که داری خودت را برای

مهمانی آماده میکنی لطف فرموده چند تا از این خرماها را هم نوش جان بفرمائید چون

معلوم نیست این محاصره چند روز طول بکشد. شاید حالا حالاها هم خبری از کمکی که

گفتن درراه است نباشد. خود آقایچمران هم گیر افتاده. بیا همین یه خرده خرما را، چند

تایش را تو بخور چند تا هم بگذاریم برای ایران خانمحمدی. اصلاً از یه ساعت پیش تا

حالا معلوم نیست کجاست دو بار تیر از بغل گوشش رفت . همین ظهری هم اگر تیر به کمد

کمونه نکرده بود . سرش داغون شده بود. بیا این خرما را بگیر، بیا. فوزیه گفت: (روزه ام،

 عذرا جان! کسی که قرار است مهمان خدا باشد، دلش غذاهای دنیایی را نمی خواهد.

سفره مهمانی خدا در محوطه ی بیمارستان، در محل ضد و خورد پاسداران و دمکرات ها

پهن است، خدایا من را بطلب، خدایا من را بخواه. خودت گفتی اگر کسی من را بخواهد

خودت گفتی اگر کسی من را صدا کند، اجابش میکنم. خدایا به مظلومیت پاسدارانی که

منافقان سر از بدنشان جدا کردند، خدایا به پاکی خونهایی که از صبح تا به حال در این

منطقه به دفاع از دین توریخته شده، مرا بخواه مرا بطلب آماده ام " اشهد ان لا اله الا الله

، اشهدان محمد رسول الله") عذرا داد کشید: فوزیه بیا، بسه دیگه، چت شده دختر! باید

توی محو طه، پشت وانت دراز بکشیم تا هلیکوپتر بیاد و ما را ببره. امنیت نیست بدو

"خانمحمدی" منتظر ما مونده بدو، الآ نه که بیمارستان را رویسرت خراب کنند، بدو .

دقایق بعد ....فوزیه شیر دل ، عذرا نقشبندی ، ایران خانمحمدی ... عقب وانت دراز کشیده

اند ، چشمها آقا "سید عبدالرحمن" پر از اشک بود وقتی که ملافه ی سفید را روی آنها می

کشید. فقط توانست بگوید " خداپشت و پناهتان ... صدای دو نفر از حزب مجاهد خلق به

گوش رسید: هر دو روی تپه ای که بیمارستان را زیر نظر داشته باشند سنگر گرفته بودند.

یکی از آن دو نفر گفت: جمشید ، جمشید اونا که عقب تویاتو گذاشتن جنازه نیستن پسر

زندهاند . هوشنگ جواب داد : تو کاری به زنده یا مرده بودنشون نداشته باش! گفتنبزن ،

 تو هم بزن کاک جابر گفته، همه فشنگ ها خلاص، فدای وجودش، زنده باد خلق ! فشنگ ها

خلاص ، مرده و زنده را بزن ر فیق... فوزیه با شنیدن صدای هلیکوپتر خودی، از جا

بلند شد. دست تکان داد و کمک خواست: «کمک... ما را نجاتبدهید!» لاله صفت در آسمان

 جاودان شد ناگهان رگباری پهلوی فوزیه را شکافت.از درد، عرق بر پیشانی و پشت لبش

نشست. اشک گونه‌هایش را خیس کرد و خون کفتویوتا را ... رنگ لاله های دشتی کرد که

 من در نقاشی های کودکی ام ؛ فرشتهسپید پوشم را میان آن می کشیدم. فوزیه شیردل ؛

بهیار سپید پوشی چون پرستویی خونین بال از شهری دود زده که بوی نفاق آن را پر

کرده بود به سوی آسمان آبی پر کشید . او در حالکیه روزه بود، به ضیافت افطار خداوند

نائل شد. ساعتی بعد دکتر چمران به صورت رنگ پریده‌ی پرستار جوان که تازه به

شهادت رسیده بود، نگاه کرد. تأسف وجودش را پر کرد؛ نالید: «سریع زخمی‌ها و شهداء

را از اینجا دور کنید.» دستور را اجراء کردند. هلی‌کوپتر از زمین بلند شد. رگبار گلوله‌ها

به طرف بدنه‌ی آن، خلبان را دستپاچه کرد. پروانه‌یهلی‌کوپتر با تپه‌ی جنوبی برخورد

کرد و شکست. هلی‌کوپتر به زمین نشست و دقایقی بعد دوباره بلند شد. باران گلوله از

پشت تپه‌ها به طرفش می‌بارید. پره‌های آن با دیواره‌های تپه برخورد می‌کرد. یک دفعه

کابین متلاشی شد. خلبان و کمک‌خلبان، وحشت‌زده و دستپاچه، در صدد نجات جان خود و

مجروحان بودند. با ضربه‌ی بعدی پای خلبان و کمک‌خلبان در داخل کمربند صندلی گیر کرد

 و بدنشان به بیرون آویزان شد. با لرزش هلی کوپتر و تکان‌های شدید، همه مجروحان به

شهادت رسیدند. جسد فوزیه از کابین هلی‌کوپتر آویزان شد. پاهایش داخل بود و بدنش

 آویزان شده بود بیرون. روپوش سفید او که سرخ شده بود در هوا تکان می‌خورد. "

سخنان شهید دکتر مصطفی چمران در مورد شهید فوزیه شیر دل " " خداوندا ! چه منظره

ای داشت این خانه ی پاسداران چه دردناک ! چه بهتزده و چقدر شلوغ و پر سر و صدا

 ! گویی صحرای محشر است ! انبوهی از کردها یمسلح و غیر مسلح در پشت در به

انتظار کمک ایستاده بودند ،آثار غم و درد برهمه چهره ها سایه افکنده بود در همین وقت

دختر پرستاری که پهلویش هدف گلوگه دشمن قرار گرفته بود و خون لباس سفیدش را

گلگون کرده بود ، از درد بیرون می بردند. آنقدر از بدنش خون رفته بود که صورتش سفید

و بی رنگ شده بود؛ پاسداران جوان به شدت متأثر بودند. این پرستار 16 ساعت پیش

مجروح شده بود به شدت از پهلویش خون می رفت نه پزشکی نه دارویی .... این فرشته بی

گناه ساعاتی بعد در میان شیون و زجّه زدنها جان به جان آفرین تسیلم کرد




برچسب ها :
این کوچه به جایی ختم نمی شود!!!


رفته بودتهران درس بخواندسال آخردبیرستان دوستش ازیک کوچه می رفته مدرسه وعلی

ازکوچه ای دیگر.دوستش به اومی گفته:چراازآنجامی روی؟بیاازاین کوچه برویم پراز

دختراست!علی می گفته:شمامی خواهی بروی بروبه سلامت من نمی آیم.





برچسب ها :
ماهم بایدنسیبه ای درزمان خودشویم

احد چه جنگی بود؟!

احد یکی از جنگ های دفای اسلام به شمار می رود .در این جنگ خود حضرت رسول

،جنگ را رهبری می کردند و تدابیری را می اندیشیدند . دلیل اینکه نام آن احد نامیده شد ،

این است که این جنگ در  مکانی به نام احد اتفاق افتاده بود . دراینجنگ عده ی اندکی تا

آخر در کنار رسول باقی ماندند ، که یکی از آنان زنی بهنام   " نسیبه بنت کعب

الانصاریه " مشهور به " امّ عماره "  بود .

نسیبه در میدان جنگ

وقتیکه به اطرافمان نگاه می کنیم ، بعضی ها را می بینیم که  از اول تا آخر زندگی شان

درد و رنج است. اما به تنها چیزی که می اندیشند ، ایثار و فداکاری برای خداست . نسیبه

یکی از اینها بود . زنیکه در زمان مهمی از تاریخ ، یار رسول خدا شد . او کسی بود که

پیامبردر مورد او فرمود : " لمقام نسیبة بنت کعب الیوم خیر من مقام فلان و فلان "؛ مقام

نسیبه در آن روز بهتر است از مقام فلانی و فلانی.

درمدینه دو طایفه وجود داشت . یکی از این دو ، قبیله بنی تجار بود . این قبیله در بین

قبایل دیگر به آرام و سالم بودن معروف بود . درمیان این قبیله، فردی به نام  کعب ، بسیار

مشهور بود . کعب دخترانش را مثل بقیه اعراب بهچشم برده نمی دید و در آن زنان که

برای  زن ارزش و اهمیّت و حقی قائل نبودند ، آنها را آزاد می گذاشت . نسیبه یکی از

دختران کعب بود . در ماجرای « لیلة العقبه ی دوم » که از مدینه کسی جرأت نمی کرد با

کسی مثل محمد بیعت کند ، نسیبه همراه خواهرش به پای سخنان رسول رفتند و بعد از

سخنرانی های وی ، با او به عنوان اولین بیعت کنندگان زن ، همچون مردان بیعت کردند .

وی  شجاعت و آزادی را در مکتب خانواده اش آموخته بود . پیامبر هم رو به آنان کرد و

فرمود : بیعت شما زنان را  قبول کردم.

آشنایی نسیبه با پیامبر(ص)

آشنایینسیبه با پیامبر از همان پیمان لیلة العقبه ی دوم  آغاز شد و به جایی رسیدکه خود

و شوهر و فرزندانش در رکاب پیامبر (ص) جان فشانی کردند . پیامبر کنیه ی نسیبه را

« امّ عماره » از روی اسم پسرش گذاشت .

در جنگ احد  نسیبه از جمله زنانی بود که  برای آب رسانی و مداوای مجروحان آمده

بودند .گرما که شروع می شد نسییه کارش را شروع می کرد . مشک آب را پر می کرد و

داخل میدان می رفت و آب رسانی می کرد . نسیبه هیچ فکر نمى کرد که در صحنه احد با

شوهر و دو فرزندش دوش به دوش یکدیگر بجنگند و از رسول خدا دفاع کنند.  او بیش از

این دو کار، آب رسانی و درمان مجروحان در آن روز،  کاری براى خود پیش بینى نمى


کرد.

مسلماناندر آغاز مبارزه با آنکه از لحاظ عدد زیاد نبودند و تجهیزات کافى هم نداشتند ،

شکست عظیمى به دشمن  وارد کردند و دشمن پا به فرار گذاشت ، ولى طولى نکشید در

اثر غفلتى که در یک عده از نگهبانان " تلّ عینین "  در انجاموظیفه ی خویش و نداشتن

اطاعت محض از رهبر خود ، پیامبر(ص) ، دشمن از پشت سر شبیخون زد ، وضع

عوض شد و عده ی زیادى از مسلمانان از دور رسول اکرم پراکنده شدند و فرار کردند.

چگونگی ورود نسیبه به صحنه ی جنگ با دشمن

نسیبههمینکه وضع را به این نحو دید ، مشک آب را به زمین گذاشت و شمشیر به دست

گرفت . گاهى از شمشیر استفاده مى کرد و گاهى از تیر و کمان .  یک وقت متوجه شد که

یکى از سپاهیان دشمن  "ابن حمیه "  فریاد مى کشد : خود محمد کجاست ؟  این زن فداکار

بدون هیچ زره ای که از او محافظت کند ، دست بهشمشیر برد و چنان حمله ای بر او که

قصد کشتن پیامبر (ص) را داشت  کرد که او فرار کرد . پیامبر (ص) به نسیبه فرمود :

« بارک الله علیک ِ یا نسیبه » .در این حال پیامبر (ص) در بین جنگ  دید یکى از مهاجرین

در حالی که سپرش برپشتش بسته است در حال فرار است رو به او کرد و فرمود :  اى

صاحب سپر! سپرترا بیانداز و خودت به جهنم برو . سپس آن حضرت به نسیبه فرمود

سپر او رابردار . او آن را برداشت و مشغول جنگ با مشرکین شد.

اویکی از ده‌نفری بود بعد از فرار نامردانی از دور پیامبر ، در کنار رسول باقی ماند و

از جان پیامبر دفاع کرد و برای حفظ جان پیامبر شمشیر زد و  مجروح شد . درمان

زخم‌ها و جراحات «امّ عماره» یک سال به طول انجامید و اثربرخی از آنها تا آخر عمر

بر بدن او باقی ماند. ولی او همیشه افتخار می‌کردکه در راه پیامبر مجروح شده‌است .

هیچ گاه مسائلی که در جنگ  اعم از جراحت خود و خانواده اش و حتی کشته شدن

فرزندانش او را از دفاعاز سپاه اسلام دور نکرد . حتی زمانی که فرزندش زخمی شد

زخم او را بست و بهاو گفت : زود حرکت کن و از جان رسول و اسلام دفاع کن که

طولی نکشید که فرزندش شهید شد .

هرگاه پیامبر از جنگ احد سخنمی گفت ، در مورد نسیبه  می فرمود : " ما التفت یمیناً و

لاشمالاً إلاّ و أنا أراها تقاتل دونی " ؛ هرگاه به راست و چپ نظر می‌افکندم، او را دیدم که

می‌جنگد .

نسیبه تنها به پیامبر پایبند نبود . به اسلام پایبند بود . هر جا ایثار می خواست نسیبه بود .

ام عماره پس از وفات پیامبر(ص) نیز در جهاد مسلمانان شرکت کرد ، چنان که در جنگ

یمامه به سختی جنگید و یک دست او قطع شد . تا اینکه در حنین به مقام شهادت رسید .

ما درتاریخ نسیبه های زیادی با نام های مختلفی چه در صدر اسلام چه در طول اسلام

داشته و داریم .امید است که بتوانیم نسیبه ای در زمان خود شویم !
برچسب ها :
دیداررهبرباخانواده شهیدارمنی

 
دیداررهبر معظم انقلاب با خانواده معظم شهدا از دورانی که ایشان در اوایل جنگ

نماینده امام در وزارت دفاع بود، یعنی معاون شهید «چمران» بود، شروع شد هم‌چنان هم

ادامه دارد. در استان تهران، خانواده دو شهید به بالا نداریم کهآقا خانه‌شان نرفته باشد.

حدود شش، هفت سال بعضی روزهای شیفت کاری‌ام، مسئول تنظیم ملاقات خانوادة معظم

شهدا بودم. بعضی از خانواده شهدا با تقدیمچند شهید روحیه عجیبی دارند. به طور مثال

خانواده شهید «خرسند»، در نازی‌آباد. خانواده خرسند چهار تا شهید داده است؛ پدر، دو

فرزند و داماد خانواده. مادر این شهیدان این‌قدر قدرتمند و باصلابت با آقا صحبت می‌کرد

کهیکی دو بار آقا گریه کرد. این فقط اختصاص به شهیدان شیعه ندارد. چه شیعه، چه

سنی، چه مسیحی و...

صبح روز کریسمس یعنی عید پاک ارامنه، آقا فرمودند که خانه چند شهید ارمنی و

عاشوری اگر برویم خوب است. ما آدرسی از ارامنه نداشتیم. سری به کلیساها زدیم که

آنها از ما بی‌خبرتر بودند! بنیاد شهید هم اطلاعی در این مورد نداشت! رفتیم گشتیم توی

محله مجیدیه شمالی و دوسه تا خانواده پیدا کردیم. در منزلشون را زدیم و با آن‌ها صحبت

کردیم. تویخانواده مسلمان‌ها خود را هیئتی یا بسیجی معرفی می کردیم. بین ارمنی‌ها

بگوییم که از بسیج آمدیم که نمی شود، کارت صدا و سیما نشان دادیم و گفتیم از صدا و

سیما هستیم و امشب شب کریسمس، می‌خواهیم فیلمی از شماها بگیریم و روی آنتن

بفرستیم.

برای نماز مغرب‌ و عشا با یک تیم حفاظتی وارد مجیدیه شدیم. گفتیم اسکورت که حرکت

کرد به ما ابلاغ می‌کند. اسکورت هم به هوای این‌که ما توی منطقه هستیم، برای اینکه

مسیر لو نرود، با بی‌سیم زیاد صحبت نکرد . یکدفعه مرکز مرا صدا کرد: «مورد(آقا) سر

پل سیدخندان!» . پل سیدخندان تا مجیدیه کم‌تر از سه چهار دقیقه راه است. سریع از

ماشین پیاده شدم. در خانه را زدم. خانمی بزک کرده در را باز کرد. با یاالله یاالله وارد

شدیم . چند لحظه بعد، بی‌سیم اعلام کرد که ما سر مجیدیه هستیم. من هم برایاینکه آن

خانم این‌جوری جلوی آقا نیاید،گفتم:« ببخشید! الآن مقام معظم رهبری دارند مشرف

می‌شوند منزل شما.»

گفت: «قدم روی چشم، تشریف بیاورد. گفتید کی؟!» من اسم حضرت آقا را دوباره گفتم .

تا شنید، افتاد وسط زمین و غش کرد!! چه کنیم، داد و بیداد کردیم، دو تا دخترآمدند،

پرسیدند:«چه شد؟» گفتم: «ببخشید! ما همان صدا و سیمای صبح هستیم که آمده بودیم.

ولی الآن فهیمدیم که مقام معظم رهبری می‌آیند منزلتان، به مادرتان گفتیم غش کرد!»

دختراناین خانم سعی کردند مادر را به حال آوردند. بی‌سیم اعلام کرد که آقا پشت در

است. من دویدم در خانه را باز کردم. کارهای حفاظتی‌مان را انجام دادیم. آقا از ماشین

پیاده شدند و آمدند دم در و گفتند:«سلام علیکم»

گفتم: «بفرمایید!» گفتند:« شما؟!» نه این‌که ما را نشناسند، منظورشان این بود که تو اینجا

چه کاره‌ای؟ گفتم: «صاحب‌خانه غش کرده.»گفتند:«کس دیگری نیست؟»گفتم:« آقا شما

بفرمایید داخل»گفتند:« بدون اذن صاحب‌خانه داخل نمی‌آیم.»

ضدحفاظت‌ترین شکل ممکن این است که مقام معظم رهبری توی خیابان اصلی توی

چهارراه، با لباس روحانیت با آن عظمت رهبری خودشان بایستند، همة مردم هم ایشان را

ببینند و ایشان بدون اذن وارد خانه کسی نشوند.

دویدم و رفتم به یکی از دخترها گفتم:«آقا دم در است بیایید تعارف کنید بیایند داخل.»گفتند:

«لباسمان را عوض کنیم، میایم» به آقا گفتیمکه رفته‌اند لباس مناسب بپوشند، شما بفرمایید

داخل.گفتند:« نه می‌ایستم تابیایند.» چند دقیقه‌ای دم در ایستادند. ما هم سعی کردیم بچه‌هایی

 که قد بلند دارند را بیاوریم، مثل نردبان دور ایشان بچینیم که ایشان پیدا نباشد. راه دیگری

نداشتیم. چند دقیقه معطل شدیم. چون دانشجو بودند لباس دانشجویی مناسب داشتند. یکی از

دخترها، دوید و آقا را دعوت کرد و آقا رفتند داخل اتاق . دخترخانم پیش آقا رفت و

خوش‌آمد گفت و رفت بیرون .

آقا من راصدا کرند گفتند:« این‌ها پدر ندارند؟» گفتم که نمی‌دانم چون صبح نپرسیده بودم.

 گفتند:« بزرگ‌تر یا برادر ندارند؟» رفتم ازشون پرسیدم.گفتند که پدرشان مرده و یک

برادر داشتند که شهید شده و عمویشان در خانة بغلیست.

فکرکردیم بهترین کار این است که عمو را بیاوریم . حالا چه کلکی بزنیم عمو را از خانه

بیرون بیاوریم؟! با این هیبت و این تیپ و قد و قواره و اسلحه. هرچههم بخواهی بگویی

من کسی نیستم، قیافه‌ات تابلو است. در خانه ی بغلی را زدیم. آقایی آمد دم در سلام

کردم.گفتم:«ببخشید! امر خیری بود خدمت رسیدیم.»این بندة خدا نگاه کرد، یک مسلمان

بسیجی، خانة یک ارمنی آمده، چه امر خیری؟! رفت لباس پوشید آمد . محترمانه باهاش

پیچیدیم توی خانة برادر خودش. داخل خانه که شدیم، نگهبان او را بازرسی کرد. نگاه کرد،

 پیش خودش گفت، برایامر خیر مگر آدم را بازرسی می‌کنند؟!

بعد از بازرسی به او گفتیم کهرهبر نظام آمده این‌جا، این‌ها چون بزرگتری نداشتند،

خواهش کردیم که شما هم تشریف بیاورید. او را داخل که بردیم اما وقتی آقا را که دید،

غش کرد ! او را بردیم نشاندیم روی صندلی کنار آقا. با مکافاتی بالاخره با آقا سلام و

احوال‌پرسی کرد. رفتیم بالای سر مادر، مادر را هم راه انداختیم، لباس مناسب پوشید و

 آمد . وقتی وارد اتاق شد، آقا تعارفشان کردند در کنار خودشان، کنار همان عمویی که

نشسته بود. بعد هم گفتند: «مادر! ما آمده‌ایم که حرف شما را بشنویم؛ چون شما دچار

مشکل شده بودید، دوستان عموی بچه‌ها راآوردند.»

دخترها آمدند نشستند. آقا اولین سؤالشان این بود که شغل دخترها چیست؟ گفتند: دانشجو.

آقا خیلی تحسینشان کرد و با آن‌ها کلی صحبت کردند، توی این حالت، یکی از دخترها

سؤال کرد که آقا چیزی برای خوردن میل می کنند؟

نمی‌دانستم چه بگویم، آقا خوراکیهایآنها را می‌خورند یا نه ؟ رفتم کنار آقا، از ایشان

سؤال کردم، آقا گفتند:«ما مهمانشان هستیم. از مهمان می‌پرسند چیزی بیاورند یا نیاورند؟

خُباگر چیزی بیاورند ما می‌خوریم.» بعد رو به دخترگفتند:«بله دخترم؛ اگر زحمتبکشید

چایی یا آب‌میوه بیاورید.» این‌ها رفتند چایی، آب‌میوه و شیرینی و میوه آوردند. آقا از همه

چیزهایی که آورده بودند خوردند. مثل بقیة جاها، آقا فرمودند:«عکس شهیدتان را من

نمی‌بینم. عکس شهید عزیزمان را بیاورید ببینم.»

توی خانه مسلمان‌ها معمولا چند تا عکس بزرگ شهید هست. دختر خانواده یک آلبوم عکس‌

آورد که مربوط به شب عروسی شهید بود!آلبوم را گذاشتند جلوی آقا. آقا همین‌جوری که

نگاه می‌کردند، شروع کردند به صحبت کردن، صفحه‌ها را ورق ‌زدند تا تمام شد بعد

گفتند:«خُب ! عکس تکی شهید را ندارید؟» بالاخره یک عکس تکی از شهید پیدا کردند و

گذاشتند جلوی آقا ! آقا شروع کردند از شهید تعریف کردن و گفتند: «خُب! نحوة اسارت،

نحوة شهادت اگر چیزی داشته به من بگویید.»

نام این شهید بزرگوار، شهید «مانوکیان» بود، به اندازة شهیدان «بابایی»، «اردستانی»

و «دوران» پرواز عملیاتی جنگی داشته است. هواپیمایش F۱۴، بمب‌افکن رهگیر بوده و

بالای صد سُرتی پرواز موفق در بغداد داشته. هواپیمایش را توی دژ آهنی بغداد می‌زنند.

شهید، هواپیما را تا آن‌جا که ممکن است، اوج می‌دهد. هواپیما در اوج تا نقطة صفر

خودش، که اتمسفر است بالا می‌آید و بقیه‌اش را به‌سمت ایران سرازیر می‌شود. چهار تا

موتور هواپیما منهدم می‌شود و چون دیگر سیستم برقی هواپیما کار نمی‌کرده‌، نتوانسته

«ایجکت» کند و چتر نجات شهید کار نکرده ... . اوحتی حاضر نشد، لاشة هواپیمای

جمهوری اسلامی به‌دست عراقی‌ها بیافتدو کاری کرد تا توی خاک ایران سقوط کند.

مادر شهید گفت: «امروز فهمیدم که علی(ع) کیست، من می‌توانم جمله‌ای به شما عرض

کنم؟» آقا گفتند:« بفرمایید، من آمدم این‌جا که حرف شماها را بشنوم.»

گفت:«ما با شما از نظر فرهنگ دینی فاصله داریم اما در روضه‌هایتان شرکت می‌کنیمو

خیلی مواقع هم داخل نمی‌آییم. روز شهادت امام حسین(ع)، روز عاشورا و تاسوعا به

 دسته‌های سینه‌زنی امام حسین(ع) شربت می‌دهیم. می‌آییم توی دسته‌هایتان می‌نشینیم و

بعضی از حرف‌ها را می‌شنویم. من تا الآن نمی‌فهمیدم بعضی چیزها را. می‌گفتند، در دین

شما بانویی ـ که دختر پیامبر عظیم‌الشأن اسلام(ص) است ـ را بین در و دیوار گذاشته‌اند،

میخ به سینه‌اش خورده. نمی‌فهمیدم یعنی چی. می‌گفتند مسلمان‌ها یک رهبری داشتند به نام

علی(ع). دستش را بستند و در سه دورة ۲۵ ساله، حکومتش را غصب کردند. نمی‌فهیمدم

 یعنی چی. گفتند، در ۲۵ سالی که حکومتش غصب شده بود، شغلش این بود، آخر شب نان

و خرما می‌گذاشت روی کولش می‌رفت خانه یتیم‌هایش. این را هم نمی‌فهمیدم. ولی امروز

 فهمیدم که علی(ع) کیست.

امروز با آمدن شمابه منزلمان، با وجود این همه گرفتاریی که دارید، من فهمیدم علی(ع) که

 خانة یتیم‌هایش می‌رفت چه‌قدر بزرگ است، شما رهبر مسلمین‌ جهان هستید، وقت گذاشتید

و به خانة منِ غیر دین خودتان تشریف آوردید و این در حالیست کهاُسقُف ما، کشیش

محلة ما هنوز به خانة ما نیامده !!»

پس از خروج از منزل ایشان آقا بچه ها را صدا کردند و گفتند: «این کار چه بود که شما

کردید؟ ما مهمان این خانواده بودیم. وقتی خانه‌شان رفتیم چرا غذایشان را نخوردید؟ این

اهانت به این‌ها محسوب می‌شود. نمی‌خواستید، داخل نمی‌آمدید.»

برچسب ها :
چراانقدرتفاوت؟؟؟؟
 
گلدسته تنهادخترم بودازدزفول آمده بودبه ماسربزندبعدازمدتی متوجه شدم که

شب هاباپوشش کامل میخوابددرگرمای جنوب این کارراحتی نبودبالاخره یک

روزبه اوگفتم گلدسته مادرچراشب هاباپوشش کامل میخوابی؟گفت:مادرجان

اینجاممکن است هرلحظه بمباران شودمیخواهم اگراینجارابمبارن کردند من از

نظرپوشش مشکلی نداشته باشم....

 

-----------------------------------------

اماچرااین همه تفاوت؟؟؟


 
برچسب ها :
یادمان رفت
یادمان رفت....

سرمشق های آب بابا یادمان رفت

رسم نوشتن با قلم ها یادمان رفت

از روی کوکب بارها املا نوشتیم

اما حسین فهمیده ها را یادمان رفت

از روستا گفتیم و از صدق و صفایش

اما صفای جبهه ها را یادمان رفت

هی دم زدیم از یاد یاران و شهیدان

اما وفای بر شهیدان را یادمان رفت

از روی مردی شهادت مشق کردیم

اما خداییش حفظ غیرت یادمان رفت

شعر خدای مهربان را حفظ کردیم

اما خدای مهربان را یادمان رفت

اللهم الرزقناالشهادت

برچسب ها :
پروازشهیده ی کوچک(سوگندخرسندی فر)

                    بسم الرب شهداوالصدیقین

  ....همسرم ازبمباران هوایی میترسیدزن مومنه ای بودازکارخیردریغ نمی کرد

بارهامنزلمان جایگاه بی سرپرستان بودهمیشه دست بخشش داشت.گفت:حاجی

بزار من برم خونه خواهرم خیابان جنت آنجاامن تراست سوگند رابا خودمیبرم

(نوه ام)بمبارن شروع شدمن وپسرم منزل خودمان بودیم شنیدیم خیابان جنت بمباران

شده به سرعت خودرابه آنجارساندیم همسرم کبری اقتداری,سوگند نوه عزیزم

خواهرخانمم صغری آشتیان شهیدشده بودند.

برای شادی روح این عزیزان صلوات


برچسب ها :
درباره وبلاگ
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 11169
تعداد نوشته ها : 11
تعداد نظرات : 0
وصیت شهدا ساعت فلش مذهبی جنگ دفاع مقدس
پخش زنده
X